هیجده سالم که بود مجبور شدم یک نفر رو فراموش کنم و چون بلد نبودم٬ مثل بچه ها گریه میکردم. آدمها برام پر از حرفای نامفهوم بودن... حرف هایی مثل «بعدا به حال این روزهات میخندی» یا «جاش رو آدمهای دیگه پر نیا...
خدای زیبای مهربون
یادمـه ماهها پیش اینجا نوشته بودم مواظبم باش. امروز میفهمم که تو همیشه مواظبم بودی، از همون کودکی...
امروز بهترین حال رو دارم و بهترین آینده رو برای خودم تصور میکنم. خدای من، ازت م نیا...